دكتر احمد غلامی در گفتوگو با «اعتماد» از عوامل بيخانماني و سرگشتگی روح انسانهای معاصر میگويد سرویس ایران- شیروان یاری؛ روزنامه نگار در مصاحبه ای با دکتر احمد غلامی جامعه شناس پدیده افسردگی را بررسی کرده است. در این مصاحبه به مباحث ارزشمندی اشاره شده است که در ادامه می خوانید: مرگ، واژهای در تقابل زندگی یا امتداد زندگی؟ این مفهوم به درازای تاریخ ذهن بشر را به خودمشغول کرده است؛اما آنچه در این گفتوگو با «احمد غلامی» دکتری جامعهشناسی، پژوهشگر و نویسنده کتاب نظریه های جامعه شناسی دین به تحلیل نشستهایم، واژه مطلق مرگ عینی نیست؛ بلکه واژه رایج افسردگی یا همان انسان زنده متحرک است که امروزه انسان تنهایی پرهیاهو را در زبان بدن بازنموده میکند و رفتار و کردار آدمها زیر سایه این چتر سیاه میبرد. بررسی آمار پزشکی قانونی کردستان نشان میدهد که آمار نزاع در هفت ماهه امسال با ثبت هشت هزار و 44 پرونده نسبت به مدت مشابه سال گذشته، در این استان افزایش چشم گیر یافته است که این ریشه درچرایی و چگونگی سقوط آستانه تحمل انسان ها در عصر مدرن دارد. آنچه در این مصاحبه میخوانید، تحلیل جامعه شناختی دال، مدلول و دلالتهای افسردگی جمعی است که نظام معرفتی و شناختی ما را از این واژه به ظاهر ساده در مکانيسم روانشناسی، جامعه شناسی تعریف كرده و به چالش میکشد. * انسان عصر مدرن سعی کرد مرگ را از خود دور کند، گورستانهايی که در دل شهرها و روستاها بودند، به خارج از شهر منتقل شدند تامردهها را کمتر ببیند اما احساس مردن غیر از واقعیت مرگ است، این دلمردگی و افسردگی که بر روح و روان انسان معاصر به ویژه جوانان سایه افکنده است، از منظر جامعه شناختی ناشی از چیست؟ عصر مدرن و به ویژه حیات اجتماعی نئولیبرالی از دو جهت ارتباط تنگاتنگی با مسئله مرگ داشته است؛ از حیث موضوعی و مفهومی بیشترین تعاملات و ارتباط کلامی و نظری با مفهوم مرگ و مرگ آگاهی در این دوران بوده است. توجه به مرگ از کیرکگارد و نیچه تا هایدگر و بسیاری از اگزیستانسیالیستها گرفته تا ضرورت بحث از ارتباط ما و مرگ در آراء نظری اندیشمندانی چون بنیامین و الیاس، همه و همه نشان میدهد که حیات اجتماعیِ دو سه قرن اخیر، بیش از همه دورانها بحث از مرگ را به یک ضرورت نظری و مفهومی مبدل ساخته است. از سوی دیگر خود مسئلهی مرگ به عنوان یک رویداد در حیات فرد مدرن، طی دوران مدرن مفهومی بوده سرکوب شده، که به قول این دو متفکر جامعهشناس(بنیامین و الیاس)، از حوزهی اجتماعی انسان معاصر حذف شده است. بنیامین حذف و طرد این مفهوم را بخشی از معنازدایی و حکمتزدایی از حیات اجتماعی به حساب آورده و انسان معاصر را انسان فاقد حکمتی در نظر میگیرد که به شکلی بیخانمان و سرگشته در رویارویی با جهان خویش، یک غریبه و یک انسان از هم گسیخته و شیزوئید و فاقد معنا به نظر میرسد. به نظر این اندیشمندان، در عصر مدرن، شکلگیری نهادهایی چون پزشکی، با خود جداسازی و انفکاک اجتماعی را در بر داشته که نتیجهی آن جداکردن بیماران از دیگر افراد جامعه، و افزایش نظارتهای نهادی در بحث از بیماری و مرگ بوده است، به طوری که الیاس معتقد است با ساخت نهادها و سازمانهای متصدی بیماری و مرگ، رویارویی با مرگ و شناخت مرگ و انتقال حکمت و آموزههای ناشی از تعامل انسان و مرگ، جای خود را به زندگیای تهی از مرگ و به زعم آن تهی از دانایی داده است. این همان وضعیتی است که هایدگر آن را اضمحلال آگاهی-رو-به-مرگ به حساب می آورد. شاید معماران نهادها و گفتمان روانشناختی مدرن، دور کردن مرگ را از جامعه و به ویژه از حضور کودکان، نشانی از کاستن هراسهای ناشی از مرگ و جلوگیری از مرگ هراسی به حساب آورده باشند، اما واقعیت امر نشان می دهد که خود این تفکیک اجتماعی نه تنها موجب آسایش و آسودگیِ خاطرِ انسان معاصر نشد، بلکه انسان معاصر افسردهترین و دلمردهترین عصر خود را تجربه میکند. رویارویی ما و عصر مدرن، تجربههای دردناکی را به تصویر می کشد که تنها خاص غرب نیست. بخش لاینفکی از این تجربیات دردناک و افسردگی عمومی را میتوان در آن چیزی به حساب آورد که به شکلی جوهری محصول تغییر ماهوی در حیات اجتماعی انسان معاصر است و بخشی نیز ریشه در آن چیزی دارد که مارکس، سن سیمون و بلانکی خیلی زود آن را به اولویت تولید بر توزیع تشخیص داده بودند. این اولویت بود که حیات اجتماعی را به جنون تولید و کار تولیدی گرفتار ساخته و زندگی نه به دستیابی به رفاه و فراغت اجتماعی، بلکه به تولیدات فزآینده و روزافزون محدود شده است. چنین شرایطی را ساخت سیاسی دولت ملت مدرن، و آنچه جامعهشناسانی چون فوکو و آگامبن، ذیل زیست سیاست به چالش کشیدهاند، به شکلی مضاعف بغرنجتر ساخته است. زندگی در این عصر مکانی است برای تأسیس و تأمین افراد برای تبدیل شدن به سوژههای مطیع در دستگاه سیاسی و مفید در دستگاه اقتصادی. شکلی از سوژه/ ماشین بر تمام هویت اجتماعی و فردی افراد سایه افکنده است. حیات اجتماعی مدرن دیگر برای انسان معاصر جایی برای اندیشیدن به مرگ و اکتشاف مجدد خود باقی نگذاشته است؛ هر چه هست حیاتی است آکنده از افسردگی و ناملایمتیهایی که به یکباره انسان را با بی معنایی کامل و بیخانمانی تمام روبرو کرده است. برخی روانشناسان در تحلیلهای علمی خود، بیکاری، تورم و نوسانات شدید اقتصادی را از دلایل بروز افسردگی اجتماعی قلمداد میکنند، در حالی که در کشورهای توسعهیافته از جمله دانمارک با رفاه کامل اقتصادی، میزان افسردگی و خودکشی بیش از سایر کشورها است. افسردگی اجتماعی نمیتواند ناشی از کمبودهای مادی باشد بلکه کمبودهای مادی، افسردگی اجتماعی را تشدید میکند. تحلیل جامعهشناختی شما از این موضوع پیچیده چیست؟ روانشناسی علیرغم تمام تلاشهای قابل تقدیر خود برای یافتن دلایل و عوامل مشکلات و مسائل فردی و اجتماعی، خود مانع بزرگی بر سر راه درک وسیعتر این مسائل بوده است. شاید چنین تصوری از روانشناسی اندکی خالی از لطف و انصاف به نظر برسد، اما روانشناسی بیش از آنکه به توسعه مفهومی در جوانب ممکن بپردازد، خود عاملی است برای تحدید مسئله و گاهی امحاء آن. روانشناسی با تثبیت جایگاه فرد در محدوده مطالعاتی خود، ابعاد اجتماعی آن را کمتر مؤثر و یا گاهی حتی کتمان کرده است. جامعهشناسی برعکس دیدگاههای روانشناختی، چندان در پی پیدا کردن دلایل کلیشهای چون بیکاری و تورم و نوسانات شدید اقتصادی به معنای صرف آن نیست. آنچه جامعه شناسی در مطالعات مسائل اجتماعی و فردی می جوید، مطالعه مسئله در دل ساختی آپارتوسی و منظومهای است. در واقع خود بیکاری و تورم، بیش از آنکه عواملی اصلی و پیشینی باشند، محصول ساختارها و شرایطی هستند که مسبوق بر بیکاری و تورم به حساب میآیند. تصور دلایل آغازین و مستقل برای درک افسردگی اجتماعی نه تنها راه شناخت را هموار نمی سازد، بلکه از درک افسردگی اجتماعی در معنای دقیق و عمیق آن ممانعت به عمل می آورد. آنچه جامعه شناسی از افسردگی اجتماعی و به ویژه در نظام های اقتصادی/سیاسی نئولیبرال به دست می دهد، مطالعه ای است بینارشت های و در عین حال بیناساختاری. افسردگی در تعامل با مجموعه وسیعی از ساختارها و همچنین انتظاراتی قابل مطالعه است که این ساختارها خلق کردهاند. تولیدات نوین این ساختارها اعم از بدن، سبک زندگی، اشکال تعاملات اجتماعی، ترکیب نیروها، ضرایب قدرت و تنش ها و مقاومت ها، همه و همه در فهم ما از آینده و حال نقش بسزایی دارد. در نهادها و نظام های اقتصادی مدرن، بیکاری و تورم و تنشها و افت اقتصادی خود ریشه در تهدیدها و ستمهایی دارد که این نهادها بر افراد تحمیل میکنند. مارکس و طرفداران وی از همان آغاز به درستی دریافته بودند که نظام سرمایه داری و دستگاه های وابسته به آن، در نهایت چیزی برای انسان معاصر به ارمغان نخواهند آورد جز بیکاری، فلاکت، آپارتاید شهری و رنج. افسردگی اجتماعی یکی از بیشمار تبعات منفیای است که حیات اجتماعی مدرن برای انسان معاصر به همراه آورده است. افسردگی اجتماعی به ناگزیر خروجی و نتیجه ساختارها و نهادهایی است که هر چند در آغاز نویدبخش رفاه و رهایی بشر بودند، اما در عمل چیزی جز رنج و ناکامی برای بشر مدرن به ارمغان نیاوردند. به نظر من آنچه در فرآیند زمانی موجب انباشت دلزدگی و افسردگی اجتماعی انسان به ویژه قشر جوان میشود، نابرابری اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی در جامعه است که دیوار شکاف و طبقات اجتماعی را مرتفع میكند؛ نه مولفه تک بعدی تورم و گرانی. تحلیل جامعهشناسی شما در این زمینه چیست؟ نابرابری اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی در جامعه و به ویژه نظامهای نئولیبرال نوین، خود محصول تسلط نهادهایی است که با تسخیر حیات اجتماعی و اقتصادی جامعه، ساخت اجتماعی نوینی بر جامعه تحمیل کردهاند که در آن انسان از آنچه روشنگران انسان آزادِ دارای کار آزاد می نامیدند، به معنای کامل کلمه جدا شده است. تصور کار آزاد خالی از هر نوع اعمال فشار و اجباری را در آراء کانت، مارکس، بلانکی، سن سیمون و ... میتوان مشاهده کرد. آنان به درستی دریافته بودند که عدم آزادی در کار به عنوان شاخص اصلی حیات انسانی، مسبب عدم آزادی در خود زندگی است. به همین دلیل زندگی برای انسان معاصر به شکلی برهنه به یک زندگی حیوانی و غیرانسانی نزدیک شده است. ماشینی شدن روابط افراد در محیط های کار هر چند علیرغم تحولات مابعد کارخانهای عصر مدرن، چندان به شکلی مرئی و ملموس و شاید کمتر از آنچه در قرن نوزدهم مبحث اصلی اندیشمندان بوده است موضوعیت دارد، اما هنوز تسخیر جامعه و سیاستهای مصادره و تسلط سراسری بر حیات اجتماعی و زیستی، تحت عنوان زیست سیاست، بخش لاینفکی از حیات سیاسی/ ایدئولوژیک به حساب می آید. در چنین شرایطی نابرابری شاید نه معلول شرایط نامناسب و ناهمساز بلکه خود عنصری کاربردی برای مدیریت بهتر جامعه به نظر برسد. آنچه فوکو در خصوص دولت مدرن بیان می دارد بدرستی مبین این ادعاست. به نظر وی، دولت های مدرن برنامه ای برای از میان برداشتن فقر و نابرابری ندارند، آنچه ملاک است مدیریت آنهاست. با چنین تصویری که از نظامهای نئولیبرال در دست است، افسردگی جوانان به ویژه بعد از جنگ جهانی دوم به اوج خود رسید. اضمحلال الگوهای هویتشناختی از طرفی، و استیلای کامل سیاستهای اقتصادی بر حیات اجتماعی از طرف دیگر در بستر ساختارهای کاملاً پلیسی/ ایدئولوژیکی غرب که آغشته به تنشهای ایدئولوژیکی کمونیستی و لیبرالیستی بودند، دلایل کلیدی افسردگی اجتماعی ای بود که وجه ممیزه آن از افسردگی اجتماعی، نسل اندیشمندان بین دو جنگ جهانی آن بود که این نوع از افسردگی اجتماعی، عمومیت بیشتری داشته و چندان خاص خواص به نظر نمی رسد. به همین دلیل یافتن دلایل حاضر به دستی چون بیکاری و تورم برای یافتن دلایل افسردگی اجتماعی جوانان تنها گره زدن پیامدها به همدیگر است. آنچه میتوان سرآغاز و خاستگاه اصلی این افسردگی و اضمحلال باشد، را شاید بهتر است در همان ساخت ماهوی نظام های اقتصادی/ سیاسی ای جست که به ویژه در عصر مدرن بر انسان معاصر مستولی شده است. امروزه شکل خانوادهها ازگسترده به هستهای و ارتباط بین فردی و فرافردی از همگرایی به فردگرایی تبدیل شده است. ارتباطات خانوادگی قطع شده و جوانان سر در لاک خود فرو بردهاند، او میخواهد از آخر شروع کند تا به اول برسد، این قضیه فقر نیست؛ بلکه داستان افزایش توقعات مردم به ویژه قشر جوان از زندگی است، راهکار شما برای برون رفت جوانان از وضعیت موجود چیست؟ افزایش توقعات فرد خود محصول همان نهادها و سازمانهایی است که مصرفگرایی و مصرف فزاینده را بخشی از الگوهای زیستی جامعه معرفی و تبلیغ کردهاند. خود اشکال خانواده هم بخشی از همان الگوهای مصرفی به نظر میرسد. پیشتر شکل گستردهی خانواده ارتباط تنگاتنگی با نوع معیشت، سلسله مراتب قدرت و ساخت فضایی/ کالبدی سکونتگاهها داشته است. اما اکنون تحول خانواده مدرن به سمت خانواده هستهای و حتی انواع مشخصی از خانوادههای غیرهستهای و پساهستهای، سبک معینی از مصرف، استقلال فردی و آزادی انتخاب را در برگرفته است که بیش از آنکه آزادی به معنای کامل کلمه باشد، امری است کارکردی در افزایش مصرفگرایی و اتمیزه شدن جامعه. انواع متنوعی از خانواده، شکلگیری فانتزیهای جنسی، میل به زندگیهای لاکچری و فوق مرفه و ... هرچند نشانگر فانتزیک شدن و زیباییشناسی شدن زندگی و بدن انسان معاصر است، اما در عمل موجب افسردگی و زندگی ایزوله شده انسان معاصر و به ویژه جوانان شده است. خود نهادهای مرتبط با تولید این شکل از زیباییشناسی و فانتزیک شدن، مخاطبین خود یعنی میل جوانان را همواره در مرز میان ارضاء و سرکوب نگه داشتهاند و این اصلیترین عامل در تحریک و حریصسازی آنان برای ماندن در این پیوستار است، پیوستاری که جوان در آن چیزی نیست جز سوژهي حریص دیدن و به زعم آن سوژه افسردگی. یافتن راهکار برای برون رفت از وضعیت افسردگی در جامعهشناسی چندان مثل پزشکی و روانشناسی واضح و درمانگرایانه نیست. در جامعهشناسی شناخت و نقد مسائلی که موجب افسردگی شده است، اصلیترین راهکار به نظر میرسد. تا زمانی که جامعه اشکال دموکراتیک خود را به منصه ظهور نرساند شاید بحث از پیدا کردن راهکارهای حل افسردگی اندکی بیهوده باشد. از دیدگاه جامعهشناسی پیامدهای جنگ تا سالیان متمادی بر روح و روان انسانها تاثیر میگذارد؛ از منظر شما با توجه به اینکه استانهای مناطق کُردنشین در جنگ هشت ساله تحمیلی بیشترین آسیبهای مادی و جانی را متحمل شدهاند و نسل بعد از آن گرچه با پدیدههای عینی جنگ درگیر نبودهاند؛ اما مفروضات ذهنی جنگ، چنگ بر اندیشه و روح آنان زده است. برای ترمیم این زخم کهنه بر روان مردمان این دیار باید چهکار کرد؟ مناطق کُردنشین غرب کشور طی سالیان دور و دراز به شکلی تاریخی به میانجی و تناظر جنگهای طولانی مدت تغییرات بسیاری زیادی را به خود دیده و انواع تنشهای ناشی از آن را تجربه کردهاند. در این منطقه از اعصار کهن تا امروز جنگهای بسیاری رخ داده است و آخرین جنگی را که مردمان کُرد با جان و تن خویش تجربه کرده اند، جنگ 8 ساله ایران و عراق است. این جنگ در هر چهار استان کُردنشین غرب آثار ویرانی بزرگی بر جای گذاشت که هنوز هم در دو سطح کالبدی/ فضایی و در شکل روانی/ اجتماعی آثار آن به چشم می خورد. آثار ناشی از توسعه نیافتگی و فروپاشی زیرساختهای اقتصادی، فقدان راههای ترابری و ترانزیتی، و بسیاری از تخریب های دیگر که جنگ بر تارک این منطقه برجای گذاشته است، هنوز بخشی از حیات اجتماعی و زیستی این مردمان است. بمبارانهای شیمیایی، مناطق زیادی از کُردستان، را چنان در بر گرفته است که هنوز هم مردم کُرد در بعضی از مناطق شامل سردشت، مریوان، زرده در کرمانشاه و مناطق بسیاری از این خطه، با آن دست به گریبانند. امروزه هم تعداد بسیار زیادی از مین های ضد نفر در مناطق مرزی وجود دارد که گاهی تلفات جانی غیرقابل جبرانی به دنبال دارد. دولتهای بعد از جنگ، می بایست از طریق پیاده کردن سیاست های مرفهسازی، مین زدایی و حقخواهی این مردم به عنوان قربانیان جنگی از میزان تنش های روانی/ اجتماعی این مردم بکاهد. بخش زیادی از افسردگی اجتماعی که در مناطق کُردنشین قابل توجه و مشاهده است، بی شک ارتباط تنگاتنگی با جنگ و حوادث بعد از آن دارد. کُردها بیش از هر کسی در جهان به این جمله تولستوی ایمان دارند که شاید ما به جنگ نیاندیشیم، اما جنگ همواره به ما میاندیشد. دکتر غلامی امروزه بیشتر جوانان تحصیلکرده دانشگاهی کُرد زبان که درحوزه تحلیل ادبی، اجتماعی و فرهنگی فعال هستند گفتمان غالب افسردگی اجتماعی در ادبیات شفاهی و نوشتاری آنان پدیداراست، این قشر که به لحاظ سنخشناسی سبکهای زندگی به سبک زندگی علمی گرایش دارند و با نگاه عقلانی به تحلیل دادههای درون و برون متن زندگی میپردازند، چرا در دایره هژمونی افسردگی اجتماعی گرفتار آمدهاند؟ شکلی از افسردگی اجتماعی را میتوان در آثار نویسندگان و اندیشمندان مشاهده کرد که هر چند مشابه با افسردگی اجتماعی عمومی است، اما از حیث مفهومی و محتوا ضخیمتر و ژرفتر از آن است. این ژرفا ریشه در درک نویسندگان از جهان خویش و حیاتی دارد که به شکلی تاریخی آنان را با طرد روبرو ساخته است. نویسندگان و دانشجویان دارای تحصیلات، درک بسیار خاصتری از تنهایی، عقبماندگی، زوال بنیانهای سنتی، خشونتهای ساختاری و رنج دارند که همین آنها را از دیگر افرادی که با پدیدهی افسردگی روبرو هستند، متمایز ساخته است. برای دانشجویان کُردزبان، تنشهای قومیتی و زبانی، بسی بیشتر از دیگر آحاد جامعه یک اصل اساسی به نظر میرسد. برای درک افسردگی اجتماعی در آثار کُردستان دو شکل از افسردگی دیده میشود: یکی افسردگی در آثار شفاهی و فولکلور و دیگری افسردگی در آثار مدرن. آنچه را در ادبیات شفاهی کُردستان میتوان به عنوان نشانهشناسی افسردگی اجتماعی معرفی کرد، در واقع بیشتر از افسردگی اجتماعی در معنای مدرن آن، یک ناکامی فردی بیش نیست. در کمتر جایی از ادبیات شفاهی افسردگی اجتماعی بخشی از ادبیات شفاهی است. ناکامیهای فرد راوی و یا رویدادهای روایتشدهی مبتنی بر ناکامی فردی را میتوان در ادبیات شفاهی کُردستان و دیگر آثار ادبی غیرکُردی مشاهده کرد که هیچکدام دارای فاکتورها و نشانههای مبتنی بر افسردگی در معنای مدرن نیستند. در حالیکه مفهوم افسردگی اجتماعی درست از لحظه رویارویی ما و عصر مدرن آغاز شده است و ارتباط تنگاتنگی با فقدانها و ناکامیهای تاریخی/ اجتماعی مردم کُرد دارد. افسردگی اجتماعی خود محصول همین آگاهی تاریخی/ اجتماعی است و به همین دلیل هم هست که افسردگی اجتماعی دانشجویان کُرد، را میتوان نوعی افسردگی اجتماعی آگاهانه به حساب آورد. به زعم لوکاچ اگر سرگشتگی، تنهایی، دلزدگی و افسردگی انسان معاصر را کلاف سردرگمی بدانیم که در نتیجه شکاف سوژه و ابژه زندگی انسان معاصر را به نوعی مرگ بی معنا سوق میدهد آیا شما در این شرایط ادبیات و رمان را فرصتی برای خود استعلایی و احیای دوباره زندگی میدانید، چنین چیزی با توجه به اکتیو نبودن انجمنهای ادبی و کانونهای همنشینی نویسندگان میسر است؟ لوکاچ وقتی به مسئلهی دورهی رُمان پرداخت، آن را مصداق کامل بیخانمانی استعلایی در نظر گرفت. در واقع تصویری که وی از رُمان در نظر داشت تصویر جهان دون کیشوتی بود. تلاش دون کیشوت برای حل مشکلات و تغییر جهان به میانجی حمله به آسیابهای بادی بیش از آنچه یک تصویر کُمیک از جهان باشد، تصویری است از ارزشها و سردرگمی انسان در رویارویی با جهان. آنچه لوکاچ در نظر دارد تصویری است از جهانی که در آن ارزشها غریب، ناکارآمد و کاذباند، در حالی که در دوره های پیشین و پیشامدرن، انسان در دل جهان آسودهخاطر می زیست، حال در این دوره دیگر هستی و آگاهی ارتباط توأمان و درهم تنیدهای ندارند، هستی به شکلی تهدیدکننده از آگاهی جدا شده است. رُمان برعکس اسطوره در عصر یونان دیگر راهی برای بازگشت به خانه و موطن نیست، هر چه هست درد غربت و نوستالوژی فقدان خانه است. لوکاچ با نشان دادن این دیدگاه که در عصر مدرن، انفکاک سوژه و ابژه و تباه شدن جان و جهان موجب شده حتی ابزارآلات رویارویی با این تباهی نیز خود دچار انحطاط شوند (همانند علم و تکنولوژی)، تلاش میکند رُمان را در این بزنگاه تنها نقطهای فرض کند که میتواند همچنان به کلیت گمشده و کتمان شدهی عصر مدرن بیاندیشد؛ تنها قهرمان رُمان است که هنوز به کلیتی میاندیشد که در آن جان و جهان از هم بیگانه و غریب نیستند. در واقع به قول لوکاچ، رُمانها همچنان اشتیاق ما به عصری که در آن کلیت به نحوی بی میانجی در زندگی حضور داشته است را بر میانگیزند. تصویر لوکاچ از کلیت، را میتوان در درک وی از تاریخ به مثابهی کلیت از دست رفته بازیافت. مسئله ای او در عصر مدرن به یکباره اتفاق افتاده است و دیگر امیدی به بازگشت آن نیست. رُمان تصویر همین کلیت از دست رفته است. برای نویسندگان کُرد نیز داستان تا حدودی مشابه است. رُمان در کُردستان از همان آغاز رویارویی با اولین بارقههای عصر مدرن در کُردستان به عنوان یک ژانر فاخر مورد توجه قرار گرفت. اولین آثار رُمان درد غربت و فراق انسان کُرد را بازروایت میکنند. شهرنشینی، سیاستهای سختگیرانهی دولتهای مرکزی به ویژه در عراق و ترکیه، تبعید و کوچهای اجباری مجموعهای از آثار هنری رُماننویسان را در قالب رنجنامه به نمایش میگذارد. شاید به طور واضح بتوان گفت که ترومای ناشی از رویارویی با عصر مدرن و رنجهایی که جامعه کُردستان را به شدت می آزرد، اصلیترین عامل برای نگارش رُمان بوده است. هر چند رُماننویسان هیچگاه تلاش نکرده اند جامعه آرام و کمتر تنش برانگیز پیشامدرن را الگوی استعلایی خود در نظر بگیرند، اما میتوان گفت که اولین آثار رُماننویسان همانند آثار فواد تمو، جمیل صائب، ابراهیم احمد و دیگران به نوعی همچنان در تعامل با حیات اجتماعی سنتی جامع کُردستان به نگارش درآمدهاند. از این دوره آغازین به بعد، تنشهای سیاسی در کُردستان و تغییرات جهانی در نقشه های جغرافیایی بعد از جنگ جهانی دوم تأثیر مستقیمی بر روحیه نویسندگان کُرد گذاشت. به همین دلیل گاهی رُمان به یک متن و شعار سیاسی و گاهی به مانیفست انقلابی تغییر موضع داده و گاهی نیز به تناظر الگوها و تمهیدات هنری سویه های زیبایی شناختی تری به خود گرفته است. در حال حاضر فترت و سستیای که در کار بسیاری از نویسندگان و دانشجویان بوجود آمده که آنهم بدون تأثیر از فضای مجازی و توسعه بیش از حد سایبرنتیکی شدن زندگی نیست، آثار هنری و رُمانی بسیار کمی در دسترس است. شاید این اکتیو نبودن و عدم ارتباط اجتماعی عمومی با رُمان را بتوان به شکلی جامعه شناختی به دو اصل اساسی گره داد. یکی عدم تمایل در سطح جهانی و کُردستان به نگارش رُمان که شاید نمایانگر این ادعا باشد که شاید دیگر رُمان آن ابزاری نباشد که بیخانمانی انسان را به نمایش میگذارد و دوم اینکه فضای مجازی جایی برای استعارات و تمهیدات ادبی و هنری برجای نگذاشته و رُمان و آثار هنری دیگر در چنین فضایی توانایی رشد و نمو نخواهند داشت. امروزه گرایش به نگارش کتابهای مینیمال و چند صفحهای خود بازنمایندهی همین سلطه فضای مجازی و مینیمالی شدن حیات اجتماعی است. در کُردستان نیز علیرغم آثار گرانقدر تعداد قابل توجهی از نویسندگان، اما فضای مینیمالی شده به شدت حاکم بوده و راه را بر نگارش رُمان یا دیگر آثار تا حدود زیادی مسدود و محدود کرده است. * در تحلیل درونمایه برخی از اشعار و داستان ادیبان کرد، افسردگی ادبی در ورای واژهها و بیان احساس شعری و روایتها و عناصر داستانی موج میزند؛ اين امر ناشی از چیست و آیا معتقد به فراوانی میزان افسردگی ادبی در بین آثار کرد زبان هستید. چرا؟ افسردگی در آثار ادبی و هنری بیش از آنکه افسردگی از جنس درک روانشناختی آن یعنی یک بیماری باشد، افسردگیای است از سنخ آگاهی. در واقع برای نویسندگان و اندیشمندان در هر جای جهان، حیات اجتماعی بالذاته حیاتی است آنومیک. اگر پیشتر در دستگاه دین این گناه است که مومن را به بازگشت به اصول و بازصورتبندی جامعه تشویق میکند، در دیدگاه اجتماعی، آنومیک بودن زندگی اجتماعی گریزی است که اندیشمند و نویسنده به تناظر آن حیات اجتماعی خود را مورد بازبینی و بررسی قرار میدهد. افسردگی ناشی از وضعیت آنومیک، افسردگیای است از نوع وضعیتی شیزوفرنیک که شاید بتوان گفت راه مناسبی است برای برون رفت از آنچه اندیشمند را به زندگی روزمره درمیغلتاند. این وضعیت شیزوفرنیک، شکلی از سیالیت و ناقلمروپذیری را به او میبخشد که بتواند فراتر از آنچه به مثابهی "همان" تمام امکانها را می بندد و سرکوب می کند، به جهانی از تنوع و تکثر امکانها بیاندیشد و همین می تواند سرآغازی بر افسردگی ای باشد که مصداق بارز آن را در نسلهای سوخت های می شود یافت که پس از فروپاشی های اجتماعی و اقتصادی شکل می گیرند. این نسلها همانند نسل متفکران جامعهشناس و هنرمندان میانه جنگ جهانی اول و دوم، از بنیامین و مارک بلوخ تا هسه و ...، با نسل سرکوب شدگان ناآگاه و افسردههای روانشناختیای که حتی در درک دلایل افسردگی ناتوانند کاملا تفاوت دارند. نسل افسرده ای اجتماعیای که به شکلی آنومیک جهان خود را یکسر جهانی زهوار در رفته و شیزوئید درک کرده اند، نسلی است از نوعی آگاهی غمناک که همواره حیات اجتماعی را فاقد معنا و آگاهی و در عین حال فاقد انسجام و کلیت می یابد. چنین جهانی برای افسردگان اجتماعی آگاه و اندیشمندان آنومیک، میبایست تغییر یابد. تلاش آنان در اساس تغییر در جهان است، راهی که به طور مستقیم آنان را رودروی جهان قرار میدهد. چنین شکلی از افسردگی، از آن حیث که فرد افسرده را به راحتی به دام اضمحلال نمیاندازد، میتواند شکلی از آگاهی غمناک تصور شود که شخص آنومیک همواره خود را مقصر به حساب می آورد. شکلی از تقصیرمندی نسبت به جهان. اینک در رویارویی با آنچه رخ داده است خود و اطرافیان را مقصر دانسته و افسردگی اجتماعی وی نیز درست از آن است که او و دیگر مردمان گناه اضمحلال جهان را بر دوش می کشند. افسردگان اجتماعی از این حیث سیزیف یا کاموی زمانه خویشند. به همین دلیل افسردگی اجتماعی برای آنان زایاست نه وضعیتی برای انزوا و پایان زندگی. نسلی از نویسندگان به ویژه در میان نویسندگان کُرد را میتوان یافت که بالاخص در دوران بحرانهای سیاسی/ اجتماعی به خلق آثار بسیار گرانقدری اهتمام ورزیدهاند. یلماز گونای بهترین آثار خود را در خفقان دوران دولت/ ارتشهای ترکیه به روی صحنه آورد. این مسئله نشان از آن دارد که هنر بیش از آنکه محصول جهان بهشتگونه و خالی از فقدان و شکاف باشد، خود محصول مستقیم جهانی است که شعله های جهنمی آن تن آدمی را میسوزاند. نویسنده از دل این شراره های سوزناک، تصویری از جهان سوزناک خود و امید جهان بیرون از آن را نوید می دهد. این بدان معنا نیست که نویسنده آرمانگرایانه همواره در تلاش است که جهان بهشتگونه را به تصویر بکشد، بلکه از آن حیث که دیگر امکانها را پیش روی مخاطب میگذارد، جهان نویسنده و هنرمند همواره جهانی است پولیفونیک و متکثر و به زعم آن آزاد. افسردگی حاصل در آثار هنری به ویژه نویسندگان کُرد، می تواند از این جهت افسردگی ای زایا باشد برای میل به جهانی فراسوی تروماهای تاریخی/ سیاسی/ اجتماعی ای که همواره زخمهایش بر تن جامعه کُردستان چرکین و چرکینتر می شود. منبع: روزنامه اعتماد
نظرات